کد مطلب:29990 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:83

برداشته شدنِ اجبارِ دشنامگویی به او












6370. شرح نهج البلاغة:معاویه، مردم عراق و شام و غیر آن دو جا را به دشنام گفتن به علی علیه السلام و بیزاری جستن از وی فرمان داد.

بر منبرهای عالَم اسلام، به این روش، خطبه خوانده شد و این كار، در روزگار بنی امیّه، به سنّتْ تبدیل گشت، تا آن كه عمر بن عبد العزیز به قدرت رسید و آن را از بین برد.[1].

6371. الكامل فی التاریخ:بنی امیّه، امیر مؤمنان (علی بن ابی طالب علیه السلام) را دشنام می گفتند، تا آن كه عمر بن عبد العزیز، خلافت را به دست گرفت. او این كار را ترك كرد و به همه كارگزارانش نوشت كه آن را ترك كنند.

دلیلِ این كه وی علی علیه السلام را دوست داشت، این است كه خود گفت:من در مدینه علم می آموختم و همراه (شاگرد) عبید اللَّه بن عبد اللَّه بن عُتبة بن مسعود بودم. در این خصوص (بدگویی من از علی)، خبری از من به وی رسیده بود.

روزی پیشش آمدم و او در حال نماز بود. نماز را طولانی كرد. نشستم و منتظر شدم تا از نماز، بیرون آید. وقتی نمازش پایان یافت، به من رو كرد و گفت:كِی فهمیدی كه خداوند، پس از خشنودیِ از اهل بدر و اهل بیعت رضوان، بر آنان خشم گرفته است؟

گفتم:این موضوع را نشنیده ام.

گفت:پس، خبری كه از تو درباره علی علیه السلام به من رسیده است، چیست؟

گفتم:به درگاه خداوند و تو عذرخواهی می كنم. [ از همین الان ]از روشی كه داشتم، دست برداشتم.

[ دلیل دیگر، این بود كه] هر گاه پدرم سخنرانی می كرد و به علی ناسزا می گفت، زبانش سنگین می گشت. گفتم:ای پدر! در سخنرانی ات خوب پیش می روی؛ ولی هر گاه به یاد كردن از علی می رسی، در می یابم كه ناتوان می شوی.

گفت:آیا این مطلب را متوجّه شده ای؟

گفتم:آری.

گفت:ای پسرم! اگر این مردمی كه در گِرد ما هستند، آنچه را ما از علی می دانیم، بدانند، از گِرد ما پراكنده می شوند و به گِرد فرزندان وی خواهند رفت.

وقتی [ عمر بن عبد العزیز] به خلافت رسید، آن قدر به دنیا علاقه نداشت كه مرتكب این [ گناه] بزرگ شود. پس بدگویی علی علیه السلام را ترك كرد و به كارگزارانش نوشت كه آنان نیز آن را ترك كنند و در عوض، این آیه را بخوانند:«إِنَّ اللَّهَ یَأْمُرُ بِالْعَدْلِ وَ الْإِحْسَنِ وَ إِیتَآیِ ذِی الْقُرْبَی وَ یَنْهَی عَنِ الْفَحْشَآءِ وَالْمُنكَرِ وَ الْبَغْیِ یَعِظُكُمْ لَعَلَّكُمْ تَذَكَّرُونَ؛[2] به درستی كه خداوند به دادگری و نیكوكاری و بخشش به خویشاوندان، فرمان می دهد و از كار زشت و ناپسند و ستم، باز می دارد. او به شما اندرز می دهد؛ باشد كه پند گیرید».

این كار، به تدریج، در نظر مردم، جایگاه نیكویی یافت و وی را به این خاطر، بسیار مدح كردند.[3].

6372. شرح نهج البلاغة - به نقل از عمر بن عبد العزیز -:نوجوان بودم كه قرآن را پیش یكی از فرزندان عتبة بن مسعود می خواندم. روزی، او از كنار من گذشت، در حالی كه من با بعضی از بچه ها بازی می كردم و علی را لعن می كردیم. وی این كار را ناپسند دانست و وارد مسجد شد.

من از بچه ها جدا شدم و پیش او آمدم تا درس روزانه ام را در نزدش بخوانم. وقتی مرا دید، برخاست و به نماز ایستاد و نمازش را طولانی كرد، گویی كه از من قهر كرده بود، به طوری كه آن را احساس كردم.

وقتی نمازش تمام شد، با چهره ای گرفته به من نگاه كرد. به او گفتم:ای شیخ! چه شده است؟

به من گفت:ای پسر! همه روزها، علی علیه السلام را لعن می كردی؟

گفتم:آری.

گفت:كِی فهمیدی كه خداوند، پس از خشنودی از اهل بدر، بر آنان خشم گرفته است؟

گفتم:ای پدر! آیا علی از اهل بدر بود؟

گفت:وای بر تو! آیا همه بدر، جز برای او بود؟

گفتم:دیگر تكرار نخواهم كرد.

گفت:به خدا سوگند می خوری كه تكرار نكنی؟

گفتم:آری. و پس از آن، دیگر او را لعن نكردم.

افزون بر آن، من در پای منبر مدینه حاضر می شدم و پدرم - كه در آن زمان، امیر مدینه بود - در روز جمعه خطبه می خواند و می شنیدم كه در خطبه خواندن، توانا بود و زبانی گویا داشت؛ ولی آن هنگام كه به لعن علی می رسید، ناگهان به لُكنت می افتاد و چنان ناتوانی بر او چیره می گشت و عرصه بر او تنگ می شد كه خدا می داند.

من از این كار، در شگفت می شدم. روزی به وی گفتم:ای پدر! تو فصیح ترین و سخنورترینِ مردم هستی. چه طور است كه می بینم در مَجالس خویش فصیح ترین سخنوری؛ ولی آن گاه كه به لعن این مرد (علی) می رسی، به لُكنت می افتی؟

گفت:پسرم! شامیان و غیر شامیانی كه پای منبر ما می بینی، اگر آنچه را پدرت از فضایل این مرد می داند، می دانستند، حتّی یك نفر از آنان هم از ما پیروی نمی كرد.

سخن پدرم در سینه ام جای گرفت، نیز آنچه معلّمم در روزگار كودكی ام گفته بود. پس با خدا عهد بستم كه اگر از حكومت، بهره ای به من برسد، این روش را عوض كنم.

هنگامی كه خداوند، خلافت را به من داد، این روش را از بین بردم و به جای آن، این آیه را قرار دادم:«إِنَّ اللَّهَ یَأْمُرُ بِالْعَدْلِ وَ الْإِحْسَنِ وَ إِیتَآیِ ذِی الْقُرْبَی وَ یَنْهَی عَنِ الْفَحْشَآءِ وَالْمُنكَرِ وَ الْبَغْیِ یَعِظُكُمْ لَعَلَّكُمْ تَذَكَّرُونَ؛[4] به درستی كه خداوند به دادگری و نیكوكاری و بخششِ به خویشاوندان، فرمان می دهد و از كار زشت و ناپسند و ستم، باز می دارد. او به شما اندرز می دهد؛ باشد كه پند گیرید». این فرمان را به همه جا نوشتم و تبدیل به سنّت شد.[5].

6373. الأمالی - به نقل از ابو عبد اللَّه خَتْلی -:وقتی عمر بن عبد العزیز، لعن امیر مؤمنان را از خطبه منبرها كنار گذاشت، در خطبه اش به جایی رسید كه بنی امیّه در آن جا علی علیه السلام را لعن می كردند. او به جای آن خواند:«إِنَّ اللَّهَ یَأْمُرُ بِالْعَدْلِ وَ الْإِحْسَنِ وَ إِیتَآیِ ذِی الْقُرْبَی وَ یَنْهَی عَنِ الْفَحْشَآءِ وَالْمُنكَرِ؛ به درستی كه خداوند به دادگری و نیكوكاری و بخششِ به خویشاوندان، فرمان می دهد و از كار زشت و ناپسند و ستم، باز می دارد».

عمرو بن شعیب - كه نفرین خداوند بر او باد - برخاست و گفت:ای امیر مؤمنان! سنّت، سنّت! و وی را به لعن علی علیه السلام تشویق كرد.

عمر [ بن عبد العزیز ]گفت:خدا تو را زشت گرداند! آن كار، بدعت بود، نه سنّت! آن گاه، خطبه اش را تمام كرد.[6].

6374. بحر المعارف:هنگامی كه نوبت زمامداری به عمر بن عبد العزیز رسید، او درباره معاویه و فرزندان وی و لعن شدن علی علیه السلام و به ناحق كشته شدن فرزندانش توسط آنان، فكر كرد. وقتی شب را به صبح آورد، وزیران را فرا خواند و گفت:دیشب اندیشیدم كه نابودی آل ابو سفیان، در مخالفت كردن آنان با عترت (اهل بیت پیامبرصلی الله علیه وآله) است. به ذهنم رسید كه [ روش] لعن كردن آنان را كنار بگذارم. وزیران گفتند:نظر، نظر امیر است.

روز جمعه كه وی به منبر رفت، یك ذِمّی پولدار برخاست و از دختر او خواستگاری كرد.

عمر [ بن عبد العزیز] گفت:از نظر ما تو كافر هستی و دختران ما برای كافران، حلال نیستند.

ذِمّی گفت:پس چه طور پیامبرتان دخترش فاطمه را به ازدواج علی بن ابی طالبِ كافر در آورْد؟

عمر [ بن عبد العزیز] بر سر وی فریاد كشید و گفت:چه كسی گفته كه علی كافر است؟

ذمّی گفت:اگر علی كافر نیست، پس چرا او را لعن می كنید؟

عمر [ بن عبد العزیز]، شرمگین شد و از منبر پایین آمد و به قاضیان كشور اسلامی نوشت:«امیر مؤمنان، عمر بن عبد العزیز، لعن علی را برداشت؛ چرا كه این كار، بدعت و گم راهی بود».

او در جمعه دیگر، به پانصد تن از دلیران نگهبان دستور داد كه در زیر لباسشان اسلحه ببندند و [ آن گاه] به منبر رفت. عادت آنان (حاكمان اُموی) این بود كه در آخر خطبه، علی علیه السلام را لعن می كردند. وقتی عمر بن عبد العزیز از خواندن خطبه فارغ شد، [ به جای لعن علی علیه السلام]، آیه:«إِنَّ اللَّهَ یَأْمُرُ بِالْعَدْلِ وَ الْإِحْسَنِ وَ إِیتَآیِ ذِی الْقُرْبَی وَ یَنْهَی عَنِ الْفَحْشَآءِ وَالْمُنكَرِ وَ الْبَغْیِ یَعِظُكُمْ لَعَلَّكُمْ تَذَكَّرُونَ؛[7] به درستی كه خداوند به دادگری و نیكوكاری و بخششِ به خویشاوندان، فرمان می دهد و از كار زشت و ناپسند و ستم، باز می دارد. او به شما اندرز می دهد؛ باشد كه پند گیرید» را خواند و از منبر، پایین آمد.

مردم از گوشه های مسجد، فریاد بر آوردند:«امیر مؤمنان، كافر گشت» و به وی هجوم آوردند تا او را بكشند. او نگهبانان را صدا زد و فرمان داد كه اسلحه ها را آشكار كنند و وی را از دست آنان نجات دهند. وی با یاری نگهبانان به قصر خویش بازگشت و مردم، در حالی كه می گفتند:«سنّت، تغییر یافت! سنّت تبدیل گشت!»، متفرّق شدند.

و بدین ترتیب، قرائت این آیه در آخر خطبه ها سنّت گشت.[8].









  1. شرح نهج البلاغة:56/4. نیز، ر.ك:مروج الذهب:193/3 و إثبات الوصیّة:192.
  2. نحل، آیه 90.
  3. الكامل فی التاریخ:255/3. نیز، ر.ك:الفخری:129، تاریخ دمشق:136/45.
  4. نحل، آیه 90.
  5. شرح نهج البلاغة:58/4.
  6. الأمالی، شجری:153/1.
  7. نحل، آیه 90.
  8. بحر المعارف، همدانی:137.